ای صبا بوسه زن ز من در او را


ور نرنجد لب چو شکر او را

چون کسی قلب بشکند که همه کس


دل دهد طرهٔ دلاور او را

رو سوی سر و تا فرو بنشیند


زانکه بادیست هر زمان سر او را

دل مده غمزه را به کشتن خلقی


حاجت سنگ نیست خنجر او را

چون بسی شب گذشت و خواب نیامد


ای دل اکنون بجو برادر او را